، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

شیرینی زندگی من و بابایی

مردم و زنده شدم

پسر گلم سلام مامانی امروز هممون رو ترسوندی. از وقتی از خواب بیدار شدم اصلا تکون نخوردی همه راه هایی رو که برا تکون خوردنت بلد بودم رو انجام دادم اما انگار نه انگار داشتم سکته میکردم طفلکی بابایی هم خیلی ترسیده بود. من و بابایی رفتیم بیمارستان الزهرا خاله جونم از خونشون اومد اونجا، ازت نوار قلبی (nst) گرفتن که خوشبختانه سالم بود و یک سونوگرافی هم نوشتن که شکر خدا نرمال بود. شیرینم انگار تو هم خسته شده بودی آخه مامانی شب قبلش تا ساعت 4 بیدار بود تو هم با من بیدار بودی و ورجه وورجه میکردی واسه همون صبح استراحت میکردی. خوشگلم اون روز تا شب 2 -3 تا بیشتر لگد نزدی. البته تو بیمارستان گفتن اون امپولایی که زده بودم(بتامتازون) خود...
4 مهر 1393

بهترین و شیرین ترین تولد مامان الی

سلام نفسم دوباره اومدم تا برات از بهترین لحضه های زندگیم بنویسم 39/5/3 تولد مامانی بود که البته من فکر میکردم بابایی یادش نیست چون اصلا به روی خودش نمیاورد ما هم خونه آنا اینا افطاری دعوت بودیم  که من زودتر رفته بودم و بابایی تو خونمون استراحت میکرد داشتم به خاله جون و دایی جونت میگفتم که باباییت یادش رفته که امروز تولدمه  نگو این بابای شیطونت با خاله جونت قرار گذاشتن منو سورپرایز کنن خلاصه بعد افطار تو حیاط نشسته بودیم که خاله جونت اومد و گفت تولدت مبارک پاشین بیاین خونه من رفتمو دیدددددددددم چه کردن یه دست گل خوشگل با یه کیک خوشگل از طرف شما که عکسشو میزارم و یه کادو اشک تو چشمام  جمع شد پسرم این...
20 مرداد 1393

سونوی تعیین جنسیت

سلام مجدد به شیرینی زندگیم 93/3/27 وقت ویزیت داشتم که تو هفته 16 ام بودیم خانوم دکتر سونو کرد و گفت: احتمالا دخملی ولی چون یه مدلی خوابیده بودی که مطمئن نمیشد جنسیتت رو گفت، برا همین بهم گفت برم یه چیز شیرین بخورم تا شما تغییر حالت بدی هول هولکی مامانت رو ببین که زودی به خاله و عمه هات و  مامان بزرگات خبر دادم   تقریبا بعد 2 ساعت با بابایی رفتیم سونوی نوین که آقای دکتر گفتن: پسملی ناقلا منو بابایی رو گیج کرده بودی، شیطون بلا تو یه روز هم حس مامان دخمل بودن و چشوندی بهم هم مامان پسر بودن رو فکر کن بعد 2 ساعت به خاله جون و عمه هات و مامان بزرگات گفتم که پسری قندو عسلی راستی توی مونیتور کل اعضای بدنت رو دیدیم، دستا...
11 مرداد 1393

حس کردن اولین حرکات وروجکم

سلام مامان گلی اومدم برات از یه حس خیلی خوبی بگم تقریبا از اواسط هفته 15 حرکاتتو مثل حرکت یه حباب حس میکنم رفته رفته بهت وابسته تر میشم  خیلی شیرینی (از خدا میخوام شیرینی این حس رو برا همه اونایی که نچشیدن بچشونه و دامنشون رو سبز کنه) آمین و از خدا میخوام که تو رو برام نگه داره و همیشه مواظبت باشه دوست دارم بیشتر از روزای قبل کمتر ...
11 مرداد 1393

پایان 3 ماه اول

مامان گلی مژده بده که 3 ماهمون تموم شد به سلامتی عزیزکم انقدر ذوق زدم که یادم رفت سلام کنم شکر خدا 3 ماهمون تموم شد خیال من یکم راحت تر شد راستی امروز 93/3/7 رفتم مطب خانوم دکتر که دوباره دیدمت و صدای قلبت رو شنیدم عمر مادر خیلی دوست دارم و برای داشتنت خیلی خدا رو شکر میکنم قربون ورجه وورجه هات برم. راستی خانوم دکتر دست و پای چوب کبریتیت رو نشونم داد  داشتم پر درمیاوردم شیطون بلای من هنوز جنسیتت معلوم نشده. شکر خدا که آزمایشاتتم نرمال بود، خدارو صد هزار مرتبه شکر نفسم خیلی خیلی دوست دارم و هر روز شدت دوست داشتنم بیشتر میشه   ...
2 مرداد 1393

سونوی ان تی

سلام مهربونم ببخشید که دیر به دیر میام و وبلاگتو آپ میکنم من و بابایی 30 اردیبهشت رفتیم برای سونوی ان تی که مهمترین سونو هست. انقدر ذوق داشتیم ببینیمت که نگو وقتی دکتر سونو میکرد تو مونیتور میدیمت امروز نسبتا بچه آرومی شده بودی و ورجه وورجه نمیکردی آخه فشار مامانی پایین بودبعد از چند ضربه که آقای دکتر زد شروع کردی به حرکت کردن تو برگه سونو نوشته بود ضربان قلب منظمی داری و در قیقه 168 تا میزنه. نازنیم بزار از قد و بالات برات بگم که تقریبا 5 سانت شدی  و تقریبا 11 هفته و 5 روز بود که اومدی تو دلم عزیزکم برای بوسیدنت و بغل کردنت لحظه شماری میکنیم  شکر خدا که همه چیز نرمال بود  شیطون بلای مامانی نذاشتی جنسیتت حت...
31 خرداد 1393

سونوی 10 هفتگی

سلام عزیزکم بازم اومد تا برات از حس های شیرینم بگم 1393/2/15 (10 هفتگی) امروزم دیدمت تو صفحه مانیتور بزرگتر شده بودی نازنیم خیلی دلم میخواد بیای بغلم عزیزکم، راستی برای اولین بار صدای قلب پاک و مهربونت رو شنیدم  و از ته دل خدا رو شکر کردم که طعم این لذت بی انتها رو بهم چشوند.  مامان گلی کله ات که بزرگتر از بدنت بود دوتا هم بازوی کوچولو داشتی که تکونشون میدادی شیطون بلای من خیلی شلوغی چنان ورجه وورجه میکردی که نگو کاش یه جوری میشد که همیشه بتونم ببینمت(منظورم زمانی که تو دلمی) البته چون خانوم دکتر خودش سونو کرد واسه همون پیرینتشو ندارم تا برات بزارم انشالله که پرینت سونوی ان تی رو برات میزارم   &...
10 خرداد 1393

اولین سونو و دیدن روی ماهت

سلام مامانم  بازم اومدم، اومدم برات از اولین سونویی که خانم دکتر برام نوشته بود برات بگم من بعد دکتر رفتم خونه خاله جون و منتظر بابایی شدم تا بیاد و با هم بریم سونو گرافی بابایی هم زود اومد و رفتیم دل تو دل هیچ کدوممون نبود  آخه میخواستیم روی ماه نفسمون رو ببینیم خلاصه رفتیم تو خوشبختانه آقای دکتر خیلی با حوصله بودن و شما رو به من و بابایی نشون دادن قربون قد فسقلیت برم فکر کنم حدود 1 سانتی باشی  معلومه که خیلی شلوغ می شی پدر من و بابایی رو در میاری راستی قلبتم نشونمون داد انقدر تند تند میزد که نگو  نازنیم تو توضیحات سونو نوشته بود که 6 هفته 6 روزت ( تاریخ سونو 93/1/27) راستی تا وقتی که تو...
4 خرداد 1393

من و بی خبری

سلام شیرینی زندگیم این اولین مطلبی که برات می نویسم  امیدوارم که از وبلاگت خوشت بیاد  عزیز مادر تو وقتی اومدی تو دلم که اصلا انتظارشو نداشتم یعنی خدا بهمون یه عیدی توپ توپ داد که تا آخر عمرمون هم شکرگزارش باشیم بازم کمه نازنینم خیلی خوشحالم که نوروز 93 یه خانواده 3 نفری بودیم البته من و بابایی خبر نداشتیم و 16 فروردین از اومدنت خبر دار شدیم من اومدن شما رو به جمعمون مدیون بزرگی و مهربونی امام رضا هستم چون تعطیلات نوروز مشهد بودیم و تو هم باهام بودی و من بی خبر بودم ، همونجا امام رضا رو به بزرگیش قسم دادم تا پیش خدا شفاعتمو بکنه و فرشتمو بهم برسونه که قربونش برم دست خالی برنگردوندم وقتی من و بابایی فهمیدیم اومدی تو د...
29 ارديبهشت 1393
1